وب سایت خبر گزاری عقاب نیوز | Oqab News
عقاب نیوز، خبرگزاری عقاب | Oqab News

زند­گی­ نامه­ ی استاد محمد ناصر رهیاب از زبان خود استاد

زند­گی­ نامه­ ی استاد محمد ناصر رهیاب از زبان خود استاد

زند­گی­ نامه­ ی استاد محمد ناصر رهیاب از زبان خود استاد

محمد ناصر ره یاب فرزند میرزا غلام رسول، متولد ۳ عقرب سال ۱۳۳۳ استاد زبان و ادبیات فارسی دری و رییس دانشگاه خصوصی غالب در شهر هرات می­باشم. در روستای برناباد ولسوالی غوریان ولایت هرات در خانواده­ای مرفه و علاقه­مند به فراگرفتن دانش و ادب چشم به جهان گشودم. در آن زمان ولسوالی غوریان حکمرانی کلان داشت و منطقه­های(زنده جان، کهسان و شیندد را نیز در بر می گرفت، پدرم رییس بلدیۀ غوریان و ارباب روستای برناباد و یکی از بزرگان جامعۀ آن روزگاران به شمار می­رفت. به همین دلیل همه ایشان را به لقب «ارباب رییس»، می­شناختند؛ هنوز که هفتاد سال، دارم هم روستاییانم مرا بچۀ ارباب رییس یاد می­کنند. مکتب ابتدایی را در برناباد خواندم و در همان دوره، معلم خانگی داشتم به نام لطف­الله خان که خدایش بیامرزاد، عجب مرد باخدا و مسؤولیت­پذیری، بود. آن بزرگوار در یادگیری به­تر و بیش­تر درس­های مکتب به من بسیار بسیار کمک می­کرد. البته کوشش­های معلم شایسته­ام سلطان احمد خان هرگز فراموش­شدنی نیست. او عاشق شاگردان­اش بود، چنان توانا بود که شاگردان­اش در صنف سوم خواندن و نوشتن را یاد می­گرفتند. از برکت چنین نعمت­های خدادادی سطح آموخته­هایم بسیار بالا بود و افزون برآن، قرآن و کتاب­های دینی را در مسجد می­خواندم. یادم می­آید در عرض یک ماه، روخوانی قرآن را به پایان رسانده و سپس نزد مولانا ابونصر برنابادی قرائت قرآن­کریم را آموختم بعد از فارغ شدن از مکتب در امتحانی که در آن زمان از فارغان صنف شش گرفته می­شد، شرکت کرده و نمرۀ قبولی به مکتب ابن سینای کابل را- که یکی از نامدارترین مکتب­های افغانستان بود- به دست آوردم؛ مگر به دلیل دوری از خانواده و مخالفت پدرم به آن­جا نرفته و در یکی از مکتب­های برتر هرات به نام دارالمعلمین ادامۀ تحصیل دادم. در آن زمان سه نفر برتر فارغان دارالمعلمین: اول نمره، دوم نمره و سوم نمرۀ عمومی پس از کامیاب­شدن در امتحان کانکور این امتیاز را داشتند که به هر رشتۀ که می­خواهند تحصیل کنند، خوش­بختانه یکی از همان فارغان برتر و اول نمرۀ عمومی دارالمعلمین هرات شدم. از سال­های سال به رشتۀ انجینیری دل­چسپی فراوانی داشتم و در مکتب هم در مضمون­های ریاضی و فیزیک نسبت به مضمون­های دیگر بسیار توانمندتر بودم، دریغا اعتصاب صدروزۀ معلمان هرات سبب شد که در زمستان همان سال که باید درس­های صنف دوازده را به پایان می­رسانیدم، نتوانستم کورس­های پری انجینیری را- که در آن زمان یکی از شرط­های شامل­شدن به فاکولتۀ انجینیری بود- بخوانم و به خواستۀ دلم دست یابم؛ هرچند می­توانستم به جز از انجنیری رشته­های دیگری به سان طب و فارمسی را نیز برگزینم؛ مگر دلم گواهی نداد آن رشته­ها را انتخاب کنم و بدون شناخت و علاقه ویژه، وارد رشتۀ ادبیات فارسی- که در نتایج کانکور مرا به آن فاکولته داده بودند- نام­نویسی کردم، در آن دوران کسانی را که از دارالملعمین­ها فارغ می­شدند تنها به فاکولته­های ساینس، تعلیم و تربیه و ادبیات می­انداختند، به جز همان فارغان برتر که باید خود را به هر فاکولته­ای که می­خواستند، تبدیل می­کردند. به صنف فاکولتۀ ادبیات و علوم اجتماعی که نشستم آهسته­آهسته خوشم آمد و گفتم اکنون که سرنوشت مرا به اینجا کشانده بیا یکی از همین رشته­های آن را بخوانم، در فاکولتۀ ادبیات و علوم اجتماعی سال اول را عمومی خواندم و از سال دوم رشته بندی می­شد، کسانی که اوسط نمره­های­شان بلند بود، ای بسا به رشتۀ ژورنالیزم می­رفتند؛ مگر با آن که اول نمرۀ عمومی این فاکولته شده بودم به آن رشته­ای که دیگران سرودست می­شکستند، نام ننوشتم و به صنف ادبیات دری پای گذاشتم. در دوسال نخست، ازین که در پهلوی کسانی نشسته بودم که از شعر و ادبیات کله­های­شان پر بود و از این شاعر و نویسنده حرف و حدیث داشتند و از آن دیگری چیز- چیزهایی می­دانستند احساس حقارت می­کردم و تحت فشار روانی بسیاری بودم. کتاب­های درسی را خیلی خوب یاد داشتم و در آزمون­ها نیز بالاترین نمرات را به دست می­آوردم؛ مگر کمتر چیزی غیردرسی به یاد داشتم. دار و ندارم در محدودۀ همان کتاب­های مکتب و مطلب­هایی بود که در کتاب­های درسی می­خواندم. ازین که شماری از هم صنفی­هایم شعرهایی از این یا آن شاعر را می­خواندند، و مباحث ادبی راه می­انداختند و اظهار نظرهای دربارۀ دیدگاه­هایی که از سوی استاد در صنف پی­افکنده می­شد، داشتند، سخت به خود می­پیچیدم. از آن جایی که یکی از ویژه­گی­های شخصیتی من این بود که همیشه می­خواستم برجسته تر و توانمندتر از دیگران باشم، در پی چاره­ای دیگر برآمدم، نمی­خواستم از سوی هم­صنفی­یان دست­کم گرفته شوم؛ چرا که گاهی این­بر و اون­بر،داشته­هایم را پشت سر میخانیک می­گفتند: «عجب اول نمره­یی لام تا کام چیز دیگری نمی­داند. این­ها انگیزه­هایی در من پدید آوردند، مرا تکان دادند تا از خواب غفلت خود بکاهم بخوانم و بخوانم تا کم از کم از همین شرمنده­گی بیرون آیم. ساعت­ها غرق مطالعۀ کتاب­های ادبی بودم کتاب­های زیادی در راستای ادبیات فارسی از شعر و داستان گرفته تا نوشتارهای پژوهشی را می­خواندم و نکات ارزنده را یادداشت می­کردم. زمانی گذشت دیدم از بسیار شاعران و نویسنده­گان چیزهای بسیاری به حافظه سپرده­ام و گپ­هایی در این یا آن راستای ادبیات در چنته دارم. ازین پس به راه افتادم و توانستم قلم به دست گیرم، بنویسم و احساس کنم که پیگیرانه و با برنامه کار می­کنم و می­توانم برای خود کسی بشوم. پس از پایان تحصیل دورۀ لیسانس به صفت استاد مؤسسۀ عالی تربیه معلم استخدام گریدم که ادبیات فارسی دری تدریس می­کردم تا این که امتحان ماستری ادبیات فارسی و پشتو برای نخستین بار در افغانستان برگزار شد و ما از کسانی بودیم که در این امتحان شرکت کردیم در آن سال، دوصد تن بخش ادبیات فارسی در امتحان شرکت کردند و شش تن پذیرفته شدند که خوش­بختانه یکی از این شش تن من بودم در آن دوران ماستری داخل خدمت بود و ما افزون بر پیش­برد رشتۀ تحصیلی خود کار دولتی هم داشتیم، ناگزیر از هرات به مؤسسۀ عالی سید جمال الدین افغانی در کابل تبدیل شدم و در آنجا تا زمان به قدرت رسیدن حزب دمکراتیک خلق افغانستان استاد شعبۀ زبان و ادبیات دری بودم.

سخت گیری­ها و بدگمانی­ها و برخوردهای سیاسی آغاز یافت مرا جزایی به متوسطۀ محمدایوب خان که یکی از گم­نام­ترین مکتب­های آن زمان بود، تبدیل کردند. در آن­جا یک سال تدریس نمودم، نخست مضمون دری را به من دادند؛ مگر هرچه کوشیدم نتوانستم خود را تا سطح متعلمان مکتب پایان بیاورم، ازین بود که آن درمانده گان درس مرا نمی­فهمیدند چاره­ای یافتم و به تدریس قرآن­کریم و زبان انگلیسی، پرداختم تا متعلمان بی­چاره از دست لغت­پراگنی­های من رنج نبرند. پسان­ها که اکادمی علوم افغانستان تأسیس شد، به کوشش یکی از همصنفی­یان دورۀ ماستری که از قدرت بهره­ای داشت، عضو علمی انستیتیوت زبان و ادب دری اکادمی علوم افغانستان مقرر شده و در آنجا در یک سال و چند ماه توانستم جای پای استواری پیدا کنم، چنانچه شبانه­روز کار و تلاش می­کردم تا در تمامی سمینارها و کنفرانس­های زبان و ادبیات فارسی مقاله داشته باشم و نوشته­هایی که جلب توجه دیگران را کرده بتواند. هنوز درست سروسامان نیافته و به خود نیامده بودم که در دام فیصلۀ دولت افتاده، اعضای اکادمی علوم نیز باید به خدمت سربازی می­رفت. نخست سر باز زدم و به روستای برناباد پناه آوردم؛ مگر شرایط به شکلی پیش آمد که ناگزیر بودم، کابل بیایم و سرباز دولت شوم. یک سال و چهار ماه در قوای پانزده زره­دارِ پل چرخی کابل سرباز مرکز مخابره ثابت بودم، دوران بسیار جالب و آموزنده­یی بود. مرا سنگ پارچه ساخت، بردن بارهای سنگین و دشوار را برایم آموختاند و نظم و قانونمندی را در من نهادینه ساختند. آشنایی با آدم­های جدید با اندیشه­ها، کردارها و رفتارهای متفاوت برایم تازه گی داشت. تجربۀ آن جهان­ها هنوز دهن ذهنم را تلخ و شیرین می­سازند. اگر ناگوار می­نمود ولی رفته­رفته به مزاج خوش می­آمد- صمیمیت­ها، بی ریایی­ها، خودمانی شدن­ها، یاد باد آن روزگاران!

در پایان سال 1360 پس از ترخیص از عسکری دوباره به کار اصلی عضو- علمی اکادمی علوم افغانستان- به کار پرداختم و پس از شش ماه مدیر مسؤول مجلۀ خراسان ارگان نشراتی انستیتیوت زبان و ادبیات دری شدم. شش سال امور این مجله را به پیش بردم و گمان می­کنم یکی از درخشان­ترین دوره­های کاری من همین شش سال بوده که توانستم تیراژ مجلهٔ خراسان را از 200 شماره به 6000 شماره بلند ببرم که نشان از مشترکان و علاقه مندان فراوان این مجله داشت. دچار بیماری سرطان شدم و برای عمل جراحی غدۀ سرطانی به اروپا سفر کردم و پیش از سفر از نزدیکان می­شنیدم که داکترها می­گویند چنین بیمارانی بیش­تر از چهار ماه و شاید هم یک سال زنده نمانند. مرگ را اتفاقی طبیعی می­دانستم و تقدیر الهی را چاره ناپذیر. در آن شرایط دو گزینه پیش رو داشتم نخست این که بنشینم زانوی غم بغل گیرم از دست روزگار نامرد گله سردهم و زنده گی را برای خود و برای خانواده­ام، زهراگین گردانم؛ یا این که امید بهبود و سلامتی داشته باشم و به خداوند توکل نمایم من در آن روزگار دشوار و با داشتن چنین بیماری سخت و لاعلاج به مطالعه و نوشتن پرداختم و ای بسا چنان سرگرم مطالعه و نوشتن می­شدم که بیماری­ام را به کلی فراموش می­نمودم و یا خود را در لابه­لای کتاب­ها گم می­کردم. یکی از برآیندهای این پژوهش­ها نوشتاری درباره سیدجمال الدین افغان به نام خطیب بزرگ و داستان­نویس «کوچک» بود که در مجلۀ ژوندون به نشر می­رسید. این نوشتار روی خیلی­ها تأثیر شایانی گذاشت از جمله آشنایان و دوستان که از بیماری من آگاه بودند. می گفتند تو چه انسان توانمند با روحیه و با انگیزه­ای هستی؟ با این که از بیماری رنج می­بری گویی سرراست می گفتند از این که وقت زنده ماندن زیادی نداری باز هم به پژوهش روی می­آوری. این همه کار و تلاش برای چی؟ به دل می­گفتم اگر یک روز زنده بمانم باید دستی بجنبانم و کار کنم که خداوند ما را از برای کارهای سود بخش آفریده است؛ باز خود را در کار گم­کردن این­که داروی هر بیملری، تقویت روانی است، می­انداختم.

از اروپا که پس از نزدیک به یک سال برگشتم، بیماری رخت بربسته بود پس از چند سال حملۀ قلبی مرا سخت تکان داد. بیرون از کشور رفتم داکترها در آن زمان زنده ماندنم را معجزه­ای دانستند و گفتند اگر کاری کرده است، دعا است و بس در دورانی که با مرگ دست و پنجه نرم می­کردم نیز همه چی همه چیز را به خدا سپرده بودم و به او ایمان داشتم که در این میان برای من حادث، چنان آشکار گشت که مرگ و زنده گی دست خدا است و همه چیز را باید به او سپرد. ایمان و امید در زمان سختی­ها و ناممکن­ها معجزه می­کند؛ به آدمی نیروی ویژه­ای می­دهد؛ توان مقاومت در برابر بیماری را می­افزاید و سرانجام کمراش را کمانی می­کند، او را می­خواباند و از میدان به دور می­راند در سال 1368 هم­چون استاد شعبۀ دری دانشگاه نوبنیاد زادگاهم(هرات) به تدریس پرداختم. چنانچه سال­ها درس دادم، خواندم و نوشتم در این سال­ها با همه ناملایمات و ناخوش آهنگی­ها شبی را به یاد نمی­آورم که زودتر از ساعت 2 شب خوابیده باشم. حتى بیشتر وقت­ها از دست فشار کار و به انجام رساندن پژوهش­ها، فرصت صحبت و هم­نشینی با اعضای خانواده را نیز نداشتم. می­خواستم استاد خوبی باشم وظیفه­شناس و مسؤولیت پذیر و آمادۀ پاسخ گفتن به پرسش­های دانش­جویان. از این رو، هیچ گاه بدون آماده­گی به صنف نمی­رفتم، دنبال تازه­ها می­گشتم و تا می­توانستم، می­گشتم پیرامون موضوعی که باید در صنف درس می­گفتم. آنچه می آمد می­خواندم؛ زیرا با داشتن مطلب­های تازه و سودبخش می­خواستم دانشجویان را گرویده درس خود و ادبیات درخشان و پربار فارسی دری بسازم و تخم گرامی­داشت فرهنگ را در روان­های­شان غرس نمایم. همیشه نظم را در کارهایم ارزنده دانسته ساعت دقیق ورود و خروج به صنف از مسائل بنیادین و از روش­های کاری همیشه­گی من بود. استادی دانش­گاه را با شور و شوق به پیش می­بردم تا این که در سال ۱۳۸۳ بر خلاف میل باطنی، معاون علمی دانشگاه شدم. من به عنوان شخصی که به کارهای علمی و پژوهشی دل­چسپی دارد، هرگز کار اداری را نمی­پسندیدم و چندین بار ازین کار استعفا دادم؛ مگر به درخواست و پافشاری دوستان و همکاران دوباره به کار ادامه داده تا این که سرانجام پس از گذشت هشت سال، به خواست هم­نوایان چیره گی پیدا شد باز هم استعفا دادم، هر چه مقام­های رسمی پافشاری کردند، حتی پیش­نهاد ریاست دانشگاه را دادند زیر بار نرفته و سرانجام استعفایم پذیرفته شد. در فرجامین سالی که معاون علمی و استاد دانشگاه هرات بودم. دانشگاه خصوصی غالب از من خواست تا پس از وقت رسمی هم­چون مشاور این نهاد با آن­ها همکاری داشته باشم، پذیرفتم تا این­که به سال 1398، در یک انتخابات سری و مستقیم، به عنوان رییس این دانشگاه برگزیده شدم و تا همین اکنون در این کرسی، افتخار خدمت گزاری به دانش و فرهنگ را دارم. در همان سال­ها، آنگاه که رشتۀ ماستری فارسی دری در دانشگاه دولتی بنیاد نهاده شد، یکی از استادان این دوره بودم.این امر امکان را برایم میسر ساخت تا بیشتر از پیش در خدمت ادبیات و فرهنگ سرزمینم باشم. در سال ۱۳۹۸ تقاعد کردم و پنج سال است که همچون رئیس دانشگاه خصوصی غالب هرات در خدمت فرزندان دانش جوی خود می­باشم.

رتبۀ علمی پوهاندی و داشتن ماستری در این رشته

سرگرمی و علاقۀ همیشه­گی­ام پژوهش است، کوشش دارم سرچشمه­هایی را که به درد پژوهش­هایم می­خورند، گرد آورم. کتاب­خانه­ای دارم که بیش از ۵۰۰۰ جلد کتاب در آن چیده شده و ۹۹ فیصد از آن­ها کتاب­هایی در راستای زبان و ادبیات فارسی هستند؛ هم­چنان به دیدن فیلم­های تاریخی و تماشای فوتبال علاقه دارم و آنگاه که خسته و کم نیرو هستم خواندن اشعار دیوان حافظ به من آرامش می­دهد. آدمی زنده به رؤیا و آرزو است اگر هدف و رؤیایی نباشد زنده­گی بی­معنا و پوچ می­شود. من از همان دوران کودکی همیشه می­خواستم در هر جای­گاهی از نخستین و بهترینان باشم و در این راه و در این راه با بهره­گیری از راه­های درست و با تلاش و کوشش، پیروزی­هایی به دست آوردم. شرایطی پیش آمد که مانع رسیدنم به رشتۀ تحصیلی دل­خواهم شد؛ می­دانم که همیشه روزگار به خواست انسان به پیش نمی­رود؛ در رشته­یی که بر من تحمیل شد و پسانها سخت گرویده­اش شدم، همیشه چیزهای تازه­یی به دست آورده­ام و گپ­هایی برای گفتن داشته ام؛ برآیند تلاش­هایم را دیدم ازین است که تا جایی خرسندم؛ هرچند می­دانم کمال در توان آدم کم­توانی به سان من نیست.

گر دسته گلی نیاید از ما          هم هیزم دیگ را بشاییم

ازین خرسندم که فرهنگیان مرا کنار نمی­زنند و شاگردانم نگاه مهرآمیز به من دارند و می­دانند که جز خدمت گزاری برای مردم خویش در زنده­گی هرگز هدف دیگری نداشته­ام.

از همان دوران جوانی شرایط آماده بود، تا بروم به زندگی در خارج از کشور با خانواده­ام، ادامه دهم. با همۀ فراهم­بودن زمینه در گذشته و همین اکنون زنده­گی عزت­مندانه در کشور را بسیار دوست دارم و سرفرازی و بلند­جای­گاهی خود را در سرزمین خود می­بینم. یکی از دل چسپی­هایم این است که می­خواهم در اجتماع و سرنوشت مردم کشورم نقش مثبتی داشته باشم و تا آن­جا که میسر بوده به یاری خداوند، کارهایی کرده­ام، هرچند راه­هایی را که باید می­رفتم را نرفته­ام و کارهایی را که باید می­کردم را نکرده­ام، فراوان اند، در پهلوی استادی، پژوهش­گری و کارهای اداری عضویت هیئت رئیسه­ای اتحادیۀ شعرا و نویسنده گان در کابل، عضویت هیئت رهبری انجمن ادبی هرات را داشته و از بنیادگزاران شورای متخصصان و معاون این نهاد اجتماعی نیز بودم. از آموزش رایگان داستان­نویسی به دختران شهر هرات گرفته تا برگزاری کورس آموزش ادبیات فارسی به نام «سوزن طلایی»- که کتابی درین باره به زبان انگلیسی چاپ شده است- برای آموزش بانوان تا کارهای پراکندۀ دیگر در راهنمایی و کمک به شیفته­گان ادب بوده که هرگز از آن­ها دریغ نکرده­ام. چندین کتاب نوشتم، که شماری از آن­ها چاپ شده اند مقاله­های فراوانی در نشریه­های معتبر و نامعتبر، در داخل کشور و خارج نشر کردم که بیشتر این نوشتارها در راستای ادبیات شناسی هستند نظریۀ ادبی، نقد ادبی و سبک ادبی، این را هم بگویم اگر معاونت و تشویق خانواده به ویژه خانم من نبود، هرگز نمی­توانستم چنین پژوهش­هایی را به جامعۀ زبانی فارسی دری پیش­کش کنم.

زمانی که سرباز بودم نخستین مقاله­ ام را با نام زمان در فعل دری به اکادمی علوم فرستادم تا در مجلۀ خراسان چاپ کنند؛ مگر سخت به آن تاختند؛ زیرا زمان همخوانی نداشت از همین رو، آن نوشتار را چاپ نکردند، پسان­ها که یکی از دوستان مدیر مسؤول مجله خراسان شد، محبت کرد و آن را به چاپ رساند. این نوشتار، نه تنها در افغانستان بل در ایران نیز درنگ کردنی به شمار آمد و تاکنون یکی از به­ترین نوشتارهایی است که از خامه­ام تراویده است. از پا ننشسته این رخ داد ناگوار مرا از کار نینداخت بل انگیزه­ای شد بی­شتر پژوهش و کار کنم؛ در سمینارها، کنفرانس­ها و سمپوزیم­ها اشتراک چشم دوختنی داشته باشم که حاصل این تلاش­ها همان شد تا زمانی فرا برسد که مدیران مسؤول مجله­ها بارها و بارها، با خواهش و پافشاری از من بخواهند، مقاله­ای بفرستم تا به چاپ برسانند؛ یعنی آن کسی که نوشتارهای او بدون وسیله و واسطه هرگز روی چاپ را نمی­دید به چنان جایگاهی دست یافت و نام و آوازه­یی به دست آورد که هر مدیر مجله­ای میخواست نام او را خواننده­گان در مجله اش پیدا کنند. این داستان را برای دانش­جویانم بارها و بارها گفته ام از برای این که تا بدانند جوانی دورانی است که هنوز توانایی شما شناخته و برجسته نشده بی گمان این امر سبب می­شود دست آوردها و نوآوری­هایی به چشم نیاید و نادیده گرفته شود؛ مگر آنگاه که با تلاش و سخت­کوشی بتوانید جای­گاه ویژه­یی برای خود پیدا کنید و در آن استوار بایستید؛ درنگی از پا ننشینید بروید آگاهانه و مسؤولانه گام بردارید بی­گمان به جاهایی می­رسید. شاید دشوارتر به نشر برسد، مگر بدون چشم­داشت می­شود، از یاد مبرید که میدان داران گذشته گاهی سد راه­تان می­گردند؛ زیرا می­ترسند که جای­گاه خود را از دست خواهند داد؛ مگر می­توانید از این وادی نیز بگذرید و آنان ناگزیر شوند، حضور شمار را در کنار خود بپذیرند: رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند.

زنده گی به سان دریایی است که ساحلش همیشه امن نیست و گاهی توفانی و پُر از موج­های تند است. برای آدمی که خواهان کام­یابی و خوش­بختی است این موج­های تند و توفان­های بزرگ نمی­توانند سدی باشند و او را از نوردیدن دریا بازدارد. ای بسا زنده­گی پرزرق و برق پول­داران چشم ما را خیره می­کند و با خود می­گوییم چه انسان­های خوش­بخت و کام­یابانی هستند؛ مگر هرگز از دغدغه­ها و دشواری­هایی که خواب از چشمان­شان ربوده است و از درنگ­های پرتلاطم و توفانی زنده­گی­شان آگاه نیستیم، آن­گاه که زنده گی­نامه چنین کسانی را زیرورو می­کنیم در می­یابیم که زنده­گی بیشترشان چنان بی­سروسامان و دشوار بوده که حتی نانی هم برای خوردن نداشته اند. همین سختی­ها انگیزه و تکانه­یی گردیده تا به خود آیند، بکوشند، تلاش نمایند، سنجه­های رسیدن به آروزها را پیدا کنند و زنده­گی خود را از نگون­بختی اقتصادی برهانند. دریغا! ای بسا! دشواری­ها را بهانه می­کنیم تا برای سروسامان دادن آینده خود کاری نکنیم و به دنبال علم و فرهنگ نرویم، ما در پی یک ناجی هستیم تا بیاید و وضعیت بهم ریختۀ زنده­گی و کشور را سروسامانی دهد؛ مگر آگاه نیستیم که تغییر این وضعیت و رهایی از این گردابی که در آن گرفتار آمده ایم، نیاز به پشت­کار و تلاش خود مایان دارد. جوانانی که واقع­بين و مسؤولیت­پذیر هستند و بدون چشم­داشت از این و آن خودشان برای سامان­بخشی به زنده­گی و آیندۀ­شان کوشش فراوان به خرج می­دهند و کنش­گرا هستند بی­چون و چرا آن­چه را می­خواهند به دست می­آورند. ما با بالابردن سطح آگاهی و دانش خویش است که می­توانیم سرنوشت خود و کشور خود را تغییر دهیم و نگذاریم بیگانگان برای میهن­مان تصمیم بگیرند. این درست است که همیشه خواستن توانستن نیست؛ اما ای بسا خواستن توانستن است؛ به ویژه آن­گاه که به جای گِله و شکایت از روزگار و بهانه­گیری به دانش­اندوز روی بیاوریم از کاربردی ساختن دست­آوردهای علمی دیگران بیاغازیم تا برسیم به تولید علم و همین که به این جای­گاه رسیدیم، این دیگران هستند که ریزه­خوار خوان دانش و فرآرده­هایی می­شوند که ما آن را به جامعۀ بشری پیش­کش کرده ایم.

بیایید، همه باهم هم دست و کمرها را چست بربندیم، بیاموزیم و آموزه­های خود را به کار گیریم تا شکوفایی و بالنده­گی را تجربه کنیم کار سختی نیست؛ به یاد بیاوریم که خداوند به ما وعده داده است: از شما حرکت و از من برکت.

 

Comments are closed.