وب سایت خبر گزاری عقاب نیوز | Oqab News
عقاب نیوز، خبرگزاری عقاب | Oqab News

معرفی کتاب پایان روز از صفحه‌ی اینستاگرام پریسا الله‌وردی

اَیا چشم هایش را که باز می کند، برای لحظه ای شک می کند که در مزار است یا تهران. همه جا آرام است. فکر می کند در مزار در خانه ی پدری اش، اگر بیدار شده باشد، وقتی از اتاق برآید، حتمی آفتاب روی حویلی را پر کرده است و بوبویش را خواهد دید که باز از صبح وقت، در حویلی شان شور میخورد. به ماکیان هایش دانه می دهد.گاوش را می دوشد و… و به گفته خودش روزش را در حویلی گم می کند. اَیا همان طور که تخته به پشت بر جایش دراز کشیده است، رویش را به چپ دور می دهد و به طرف کلکین می بیند که نور صبحگاهی از شیشه های چتل بالایی اش که با کاغذ کاهی روزنامه پوشانده نشده اند، به درون می تابد. مگر هوای اتاق دَم کرده و پُر از دود سگرت است. و به یاد می آورد این جا تهران است؛ تهران و این اتاق سه در چهار مجردی شان که همیشه بوی سگرت می دهد؛ در حویلی یی با اتاق های کرایی برای مجردها، در کوچه ای تنگ و باریک که رنگ آفتاب را هیچ نمی بیند.” . .

رمان کوتاه پایان روز ، یک روز از زندگی یک مهاجر افغان و خانواده اش در افغانستان را به طور موازی روایت میکند.اَیا پسر خانواده، قصد دارد برای پدرش که در حالِ مرگ است، کفن خلعتی بخرد و پس از گرفتن دستمزدش به افغانستان بازگردد. . .

میتوان گفت که دغدغه اصلی نویسنده، مهاجرت افغان ها و شرایط سخت زیستی آنها بوده، که با به کارگرفتن مولفه های درست و به جا به خوبی توانسته به این دغدغه بپردازد و تصویری از فراز و نشیب های زندگی یک مهاجر را برای ما ترسیم کند.این کتاب مجذوب کننده و در عین حال سخت خوان بود اگه بتونید با صفحات آغازین کتاب کنار بیاید به زودی میبینید که داستان به خوبی شمارو با خود همراه کرده( هر چند بخاطر وجود واژه نامه در انتهای کتاب سرعت خوانش کُند خواهد بود) بااین حال من احساس میکنم زبان این اثر جز مزیت هان آن به شمار می آید و اگر غیر از این بود ممکن بود از تاثیر گذاری اثر کم کند و البته با حجم کمی که این رمان دارد اجازه نمیدهد که خواندن کتاب طاقت فرسا شود.انتخاب بازه زمانی درست، انتخاب راوی مناسب، تعلیق به اندازه، بیان جزئیات به جا و تصویر سازی خوب باعث شده که این اثر جذاب و در عین حال تاثیر گذار و ملموس باشد. . . ”

چشم دوخت به آغاصاحب که گره دستمال سفید بر فرق سر بی مویش قرار داشت و بعد پیشانی و پس از آن نوک بینی اش را می دید. می دانست بابه رفتنی بود، اما امروز انتظار مردنش را نداشت. فکر کرد اَیا هم که نی خودش آمد و نی کفن خلعتی روان کرد.دیگر فکرش کار نکرد. حتی احساساتش هم کار نمی کرد.فقط نشسته بود و به بدن بی جان آغاصاحب می دید…”

 

محمد حسین محمدی

46769580_2243248372626171_9125620260530028544_n

Comments are closed.