وب سایت خبر گزاری عقاب نیوز | Oqab News
عقاب نیوز، خبرگزاری عقاب | Oqab News

“گره کور”؛ داستان کوتاهی از: فاطمه امیری کهنوج (عضو فعال بنیاد جهانی سبزمنش)

"گره کور"؛ داستان کوتاهی از: فاطمه امیری کهنوج (عضو فعال بنیاد جهانی سبزمنش)

همسرم بعلت بیماری لاعلاج زندگی را وداع گفت و رفت. وانت فرسوده اش را که با آن میوه فروشی میکرد فروختیم تا قرضهای مراسم ترحیم را بدهیم. با دو بچه بدون خرجی در منزل رهنی ماندم. برادر شوهرم گاهی پول به ما میداد. پدر معلمم دختر و پسر دانشجو داشت. مهرماه آمد، سامان چهارم دبستان میرفت، نمیتوانستم از کسی پول قرض کنم، نگران بودم چگونه بدهی را پرداخت نمایم؛ برای مخارج زندگی النگوهایم را فروخته و اینبار مجبور شدم حلقه ازدواج را بفروشم. در راه منزل دوستم فکر میکردم باید کاری پیدا کنم. از مترو پیاده شدم کمی بعد هتل الیزه را دیدم.
بهتر بود بروم سوال کنم کارگر نمیخواهند؟ به نگهبان گفتم: ببخشید اینجا خدمه نمیخواد؟ وراندازم کرد گفت: برو دفتر مدیر؛ سر و وضعم بخاطر مهمانی مرتب بود. سلام کردم، اشاره کرد بنشینم، پرسیدم خدمتکار نیاز دارین؟ پس از سوال و پاسخ، فرمود موقع مناسبی آمدی، فردا برا آموزش اینجا باش.
به پسرم گفتم سهراب رو صبحها میبرم خونه مامان بزرگ، با کلید برو دبستان، اومدی خونه ناهار بخور و بخواب تا ما بیایم.
قرارداد امضا شده را تحویل دستیار مدیر دادم.
بسته یونیفرم را بمن داد، آداب برخورد با مهمان ایرانی و خارجی را متذکر شد گفت بخاطر تسلط بزبان انگلیسی، مسئول نظافت اتاقهای و راهرو طبقه ششم هستی، شروع کار نه صبح پایان سه بعد ظهره، لباسای شخصیتو در کمدت بزار، سمیرا خانمو پیدا کن تا کارو یادت بده.
سمیرا چند روز دیگر در حال ترک هتل بود. یادم داد چگونه چه زمانی تابلو و مجسمه ها را گردگیری نمایم. باید ساعت خاصی که مهمان در اتاق نبود، پنجره، میز، تلویزیون و همه وسایل رفاهی بعلاوه سرویسهای بهداشتی را تمیز مینمودم. حوله، ملحفه و روبالشتی های را از رختشویخانه تحویل و تختخوابها را آنکارد کرده و پس از زدن اسپری خوشبو کننده اتاق را ترک میکردم.
صاحب خانه قبل از پایان قرارداد، اعلام نمود مبلغ رهن را بیشتر کنید در غیر اینصورت آپارتمان را خالی نمائید.
حقوقم در حد خورد و خوراک با مخارج دبستان بود. قبوض را با انعامها پرداخته و پس اندازی نداشتم.
یکروز توریستهای خارجی وارد هتل شدند. مسافران مسن که بیشتر آنها خانم بودند کارم را بیشتر میکرد.
به خواهرم تلفنی گفتم دیر وقت بر میگردم، برو منزلمان، سامان را با کیف و کتاباش ببر خونه تون.
با ماندن بچه ها برای اضافه کار تا ده شب مشکلی نداشتم.
وقتی خارجیها همراه راهنما به گردش میرفتند، اگر احیاناً ساعت یا انگشتری زیر تخت غلطیده بود، روی میز توالت برایشان میگذاشتم. یخچال را از نوشیدنیهای مورد علاقه شان پر میکردم، استراحتگاه را تمیز و مرتب تحویلشان میدادم. در مواردی که نیاز به کمک داشتند خانمها مرا روی مبل راهرو میدیدند و به یاریشان میشتافتم و چند دلار در دستم می‌گذاشتند.
آنها بعد دیدن ابنیه تاریخی، بازار وکیل می‌رفتند، در برگشت با ساکهای مملو از صنایع دستی و سوغاتیهای شیراز، خوشحال از خریدهای ارزان به هتل برمیگشتند.
مبلغ رهن فکرم را بشدت مشغول و نمیدانستم چه خاکی بر سر کنم، اگر ما را از آپارتمان بیرون کند کجا برویم، چکار کنیم، سوالات بی جواب زیادی به ذهنم می آمد. طوری شده بود که از رنج نداری، حواسم به روحیه ام نبود، این چه کنم ها آزارم میداد و در صورتم اثر غم نشانده بود.
چند روز بعد هنگامیکه راهرو را گردگیری میکردم، توریستها با چمدانهایشان قبل از رفتن بسمت آسانسور با من خداحافظی میکردند. خانمی خوشرو با بسته ائی بسمتم آمد، به انگلیسی گفت: به پاس خدمات عالی در این مدت، لطفا هدیه ام را قبول کنید.
پوشش بسته را موقع رفتن بمنزل باز کردم، هزار دلار بود، باورم نمیشد، انعام نبود کمک مالی بود! بجای رفتن به آپارتمان مستقیم به صرافی رفتم. انسانیت مرز و بوم، مذهب و زبان نمیشناسد، او مسیر زندگیم را تغییر داد و گره کور فقر مرا گشود. با تحصیل در دانشگاه بعدها پرستار شدم.

Comments are closed.