معرفی کتاب نمایشنامه”خدای دوزخ” اثر سام شپارد در گفتگو با سحر رستمیان
گفتوگویی تخصصی با سرکار خانم (سحر رستمیان) بازیگر هنرهای نمایشی و فیلم های کوتاه با موضوع معرفی نمایشنامه “خدای دوزخ ” اثر سام شپارد
◇ خانم رستمیان بصورت کلی این نمایشنامه را برای مخاطبان ما معرفی کنید
میخوام بگم که فرانک هیچوقت از این جور بلندپروازیها نداشته. همینجا، توی عالمِ خودش، راضییه. زندگی بیرون شهر، مزرعه داری، دامداری. دورگه پروری، این جور چیزها…. این یک دیالوگ از شاهکار سام شپارد برنده جایزه پولیتزر است.
سام شپارد بار دیگر توانایی خود در صحنهپردازی را به رخ کشیده است. نمایشنامه خدای دوزخ آخرین و جدیدترین شاهکار سام شپارد است. زمان کوتاهی بعد از شروع مطالعه این نمایشنامه متوجه میشوید هینز در پروژههای محرمانهی دولتی مشغول به کار است. او چیزهای بسیاری دربارهی عملکرد شیمیایی مواد میداند که ناخودآگاه آنها را با اِما به اشتراک میگذارد و چنین لحظههایی عموما به سکوتی سنگین ختم میشوند.
◇خانم رستمیان روایت و داستان کتاب نمایشنامه خدای دوزخ به چه صورتی پیش می رود
فرانک و اِما زوجی آرام و محترم هستند که بی هیچ فرزندی درمزرعهای میان ویسکانسین آمریکا زندگی میکنند. شغل آنها پرورش گاو است و روزگارشان در زمستان سرد و برفی بدون هیجان خاصی میگذرد تا اینکه دوست قدیمی مرد، مهمانشان میشود. هینز که بهنظر مردی دانشمند میآید مشخصا اضطراب زیادی را تحمل میکند و ورود او به کتاب خدای دوزخ (The God of Hell) از سام شپارد (Sam Shepard) به آغاز ماجراهایی در خانهی میزبان میانجامد که هر لحظه نگرانکنندهتر میشوند.
◇ داستان این نمایشنامه را برای مخاطبان ما بصورت مختصر بازگو کنید
«قطاری که حرفش بود، به حرکت در اومده، دیگه وقت فکر کردن نیست…خب دیگه لازم نیست اینقدر خودت رو حیرت زده نشون بدی، اِما جان، چه انتظاری داشتی؟ لابد فکر میکردی پسِ پشتِ دموکراسی، قراره یه عمر سواری مجانی نصیبت بشه، هان؟ راستی؟ این فکر رو میکردی؟ اصلا چه کاری کردهای که مستحقِ چنین آزادی بیحد و حصری باشی؟ هیچ مسئولیت سرت نمیشه! اینجا، توی این گوشهی بیآب و علف ویسکانسین، نشستی، با این لندهوری که اسمش رو گذاشتی شوهر، شیرهی زمین رو میکشی بیرون. دیر یا زود، بهاش رو باید بپردازی، جانم! پس چی؟…»
◇ یک زمستان مهم در داستان وجود دارد اهمیت داستان در این زمستان چگونه روایت شده است
در زمستانی استخوانسوز که اهالی ویسکانسین حتی از منزل بیرون نمیروند این مرد سعی دارد بستهای بیسکوییت به اِما بفروشد. او به داخل خانه سرک میکشد و از تعداد اتاقهای آنجا و اینکه مهمانی دارند یا نه سوال میپرسد. کلام و رفتار مرد بهشدت مشکوک است پس اِما او را از خانهاش بیرون میکند ولی این ملاقات عجیب تنها اولین قسمت از سلسله حوادث مهلکی است که جان تمام آنها را به خطر میاندازد… .
◇ بخشی کوتاه از نمایشنامه را برای مخاطبان بخوانید
صدای مرد: بیسکوییت بدم خدمتتون؟ ساخت آمریکاست. با آرد جو و کشمش. طبیعی طبیعی، حتی خاکه قندش هم طبیعیه.
(اِما شگفتزده به بیسکوییتی که از دست مرد آویزان است خیره شده.)
اِما: نه… اِه… چی؟ چی فرمودین؟ ما نه، چیزی لازم نداریم.
(وِلچ وارد اتاق میشود و در را بهسرعت پشت سر میبندد. اِما در حالی که حوله را روی سینهاش گرفته است، کمی عقب میکِشد. ولچ کتوشلوار تیره به تن دارد و یک سنجاق تزیینی با نقش پرچم به یقهی کُتش زده است؛ موی کوتاه، پیراهن سفید اتو کشیده، کراوات سرخ، کیفدستی به یک دست و بیسکوییت به دست دیگر. نیشش تا بناگوش باز است.)
ولچ: (بیسکوییت را تعارف میکند) بیسکوییت ساختِ آمریکا؟ مزهاش رو دست نداره. تضمین میکنم. یه گاز بزنید.
اِما: نه… ممنون.
ولچ: پس بَرِش دارید. یه دقیقه نگهش دارید تو دستتون و وزن و جنس عالیاش رو حس کنید.
اِما: نه… ببخشید، اما… لازم نداریم.
ولچ: لازم ندارید؟ اصلا لازم ندارید؟
مهدی بیرانوند
بخش فرهنگی و هنری خبرگزاری عقاب
Comments are closed.