نگاهی به زندگی نامه شهید استاد شهید عبدالقادر«توانا»
استاد شهید عبدالقادر«توانا» فرزند ملا بابه در سال 1326 ه .ش در ولسوالي مارمُل در فاصلۀ سی کیلومتری شهر مزار شریف در خانوادهای علمی و مذهبی به دنیا آمد.
در ششسالگی وارد مکتب ابتدائیه ابو عصمت بلخی گردید و بعد از سپری نمودن موفقيتآميز دوره ابتدايی، وارد دوره ثانویه مدرسه عالی اسدیه در شهر مزار شریف گردید و با شوق و علاقه تمام دوره ثانویه را نيز با موفقیت به پایان رسانید و با شور و شعف تمام به تحصیل علوم دینی پرداخت.
دوره تعلیمات ثانویه و ورود به عرصه سیاست و مبارزات اسلامی
استاد شهید «توانا» در همین دوره وارد عرصۀ سیاست شد و به مطالعه نوشتههای سیاسی، اجتماعی شخصیتهای انقلابی و مسلمان پرداخت که با تأثير از این بینشها، به مبارزه با نظام فاسد وقت و ایدئولوژیهای وارداتی راست و چپ و افراطگرایی قومی روي آورد و ضمن بحث و مناظره به انتشار نوشتارهای دینی و ضد مارکسیستی، مائوئیستی و لائیک اقدام نمود و در این راستا، گامهای استواری برداشت و به استدلالهای قوي پرداخت و قدمي از این موضعگیری مقدس خویش به عقب برنداشت و با توانمندی خاصی، معتقدات و باورهاي دینی و سیاسی خود را تمثیل نمود.
موضعگیریهای عاقلانه و سنجیده وی و همفکران شهیدش در عنفوان جوانی و در دوره تعليمات ثانوی، بهگونهای است كه انسان را به اعجاب وا میدارد که چگونه آنها توانستند چنین موضعگیریهای استوار و متین در برابر سیاستهای فرعونی حکومت وقت و احزاب چپ و راست، که توسط غولهای جهانی رهبری میشدند و از پشتوانههای کلان اقتصادی و سیاسی برخوردار بودند، اتخاذ نمایند و از نهضت نوپای اسلامی، یک جريان بزرگی بسازند که در یک جبهه با دونیروی متکی به شرق و غرب مبارزه نمایند و از نهضت اسلامی، اعجوبهاي بسازند که تارک هر دو قدرت شرقی و غربی را بشکنند.
در حقیقت ابراز این توانمندیهای خارقالعاده، انسان را به یاد مبارزات آزادیبخش امام شهید حسن البناء، شهید سید قطب، امام مودودی و دیگران میاندازد که توانستند نهضتهای نوپایی را در برابر نیروهای دینستیز رهبری کنند. اینهمه فداکاری و اینهمه نصرت، مصداق آیه مبارکه ذیل است: «إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ»؛ «اگر خدا را يارى كنيد یاریتان مىكند و گامهایتان را استوار مىدارد»، است.
ورود به دانشگاه کابل و تبدیل شدن به چهره شاخص مقاومت اسلامی
استاد شهید «توانا» بعد از اخذ دیپلم از مدرسه عالی امام ابوحنیفه (رح)، وارد دانشکده شرعیات دانشگاه کابل گردید. او در سالهای1347-1348 ه .ش، بهعنوان یکی از چهرههای شاخص مقاومت اسلامی در دانشگاه کابل فعالیت مینمود که هستههای آن مقاومت، توسط تعدادی از استادان و محصلان مسلمان گذاشتهشده بود؛ اما استاد شهید، یکی از چهرههای برجسته و شاخص در بنیانگذاری این نهضت بود. در این مرحله، گرچه دانشگاه کابل در حقیقت بهعنوان مرکز ثقل حرکتهای راست و چپ و ضد دینی، جای بازکرده بود، اما جوانان نهضت اسلامی توانمندی خویش را با وصف آنکه بعد از دیگران به فعالیت آغاز کردند، نشان دادند.
پایان دره دانشگاه و آغاز فعالیت به عنوان استاد
استاد شهید توانا بعد از اتمام دوره دانشگاهی، بهعنوان استاد، در مدرسه امام ابوحنیفه مقرر گشت. اما درعینحال، مسئولیت خویش را درک نموده، جوانان دانشجو را آماده مبارزه دینی نمود و جامعه دانشگاهی مدرسه را، جامعه دین سالار مسلمان تربیت نمود.
استاد شهید، مربی کامل و الهامدهنده حق، مجاهدی با اخلاص، دانشمندی شجاع، برادری دوستداشتنی و دوستی مهربان بود و شاگردان خویش را با اسلوبهای دقیق به مبارزه و جهاد و مناظره با حکمت حسنه، دعوت مینمود». استاد شهید بر مبنای فرموده خداوند (ج): «أعزة علی الکافرین» در برابر ملحدین و مزدوران، چون سدِّ آهنینی ایستاد و مبارزه کرد، ولی با مسلمین به دستور آموزه قرآني، «أذلة علی المؤمنین»، با تواضع و مهربانی رفتار نمود. ايشان، هرگز ذلت و سرافكندگی مسلمان را قبول نکرده و سر تسلیم فرونیاورد.
دوره دیکتاتوری و اختناق داوودخان و زندانی شدن شهید توانا
اما داوود خان بعد از پیروزی کودتای 1352 با همکاری کمونيستها، به ديکتاتوری و اختناق روی آورد و بر تمام مردم، بهخصوص جوانان انقلابي نهضت اسلامی، سخت گرفت و تعدادی از جوانان را به جرم فعالیت اسلامی به ده سال حبس محکوم كرد كه از آن جمله شهيد توانا بود. استاد شهید از شکنجه زندان خود حکایت میکند و میگوید: «هيجده شب ما را از زندان دهمزنگ به وزارت داخله برای تحقیق میبردند و بهشدت شكنجه ميكردند و دوباره در حالت اغماء و بیهوشي ما را پس به زندان برمیگرداندند. آنان از هیچ نوع شکنجه دریغ نمیورزیدند».
کودتای ننگین ثور، شدت شکنجه در زندان و اعدام دسته جمعی
شهید توانا، تقریباً پنج سال تمام (از 1973 تا 1978ميلادي) تا پیروزی کودتای ننگین ثور در زندان دژخیمی محمد داوود خان زیست. این زندان بعد از کودتای ثور، به جهنمی برای مسلمانان تبدیل گشت و شکنجه شدت یافت؛ چون تصفیه ديني جهنّمی کمونیستها آغاز شد و روزانه صدها نفر مسلمان، به جوخه اعدام سپرده شدند. در این دوران، فاجعه دهشتناكي به تاریخ 8 جوزا 1358 در زندان پلچرخی رخ داد که به اعدام دستهجمعی (117) نفر مسلمان دربند، منجر گردید که در رأس این فهرست، استاد غلام محمد نیازی، انجنیر سیفالدین نصرتیار و استاد شهید عبدالقادر توانا و دیگران قرار داشتند.
قصه اعدام اینان چنان آزاردهنده و دلخراش و مفصل است که درین سطور نمیگنجد و ضرورت به بحث زیاد دارد. در اين تراژدي، استاد توانا به قافله شهیدان راه آزادی و استقلال کشور پیوست. روحش، شاد و يادش، گرامي باد!
قابلیادآوری است که درراه مقدس دفاع از دین و وطن، علاوه بر استاد، سه نفر برادران او (شهید استاد عبدالغفور «موفق»، شهید ثارنوال عبدالعزیز و شهید مدیر محمد قربان) و 36 نفر اعضای خانواده به شمول برادرزادهها و خواهرزادههای ايشان نیز به شهادت رسیدهاند که امروزه، راه آنان داعیه اسلامی در این خانواده زنده نگهداشته و به قوت، جریان دارد.
خاطرههاي ثبت نشده از استاد شهید عبدالقادر توانا
شايد سرزميني مثل سرزمين ما و شهيداني مثل شهداي ما در هيچ كجاي دنيا وجود نداشته باشد. مردم تا ميخواهند وضع جديد را روف و روب نمايند، غرق در اسلحه چكمه پوشان ديگري پا بر خاك وطن ميگذارند. پس شهيدي بر شهيدي افزوده ميشود، بدون اينكه ياد و خاطره شهيد پيشين در خاطرهها ثبت گردد. از ديرگاه، شهيدان ما بي تصوير است و خانوادههايشان بيتجليل.
شايد استاد شهيد عبد القادر توانا، از اين لحاظ تك باشد كه با رفتن خود دو تصوير ماندگار براي هموطنانش باقي گذاشت تا هر وقت به ياد او بيفتند، لختي اين دو تصوير را پيش رو گذارند و اگر بشود قطره اشكي به ياد تمام شهداي گلگون كفن ميهن بريزند و اين را نمونه از آنهايي بدانند كه وقت رفتن كسي بر بالين نداشتند و بيديدن كودكانشان رخت سفر بر بستند. آري، استاد توانا همراه همرزمانش دستگير ميشود اما ميداند كه چگونه خودش را در حافظه ملتش بسپارد.
سرنوشت «کبری»
پا به زندان پلچرخي نميگذارد كه شريك زندگياش از وجود تواناي كوچك خبر ميدهد. شايد گفته باشد: “اگر پسر بود، نامش را چنين بان. اگر دختر بود، نامش را کبری بگذار.” کبری، در عربي يعني بزرگ. استاد كه درس خوانده و دانشگاه ديده بود. فلسفه اين نام گذاري را ميدانست. ميخواست، كودكش از كودكي بزرگ باشد و روايتگر مجاهدان و شهيدان ميهن.
پدر در زندان است. کبری به دنيا ميآيد، شيرين زبان و دوست داشتني. به سني رسيده است كه گاهگاهي ذهن مادر را مشغول كند و لبخندي بر لبانش بنشاند كهلحظهاي به فكر زندان و مجاهدان نباشد.کبری براي عموهايش نيز، برگ گلي است كه بوي برادر را ميهد. عموهايي كه سه نفر آنها همسرنوشت پدر او خواهند بود. پس هم عزيز مادر است و هم عزيز براردران استاد توانا. همه خاطره او را ميخواهند و سعي ميكنند، نشاني مرد زنداني پلچرخي را پاس بدارند.
يك شب اما گويا زمان رسالت کبری فرا رسيده تااولين خاطره شهيد توانا را مصور نمايد. از بيتابي و بهانهگيري آغاز ميشود. مادر از سوالهاي كودك طفره ميرود، نميخواهد كودكش شريكدرد ناسورش نمايد. بگذار اين داغ بزرگ را تنها او در دل داشته باشد. ميخواهد سرش را با اسباب بازي هايش گرم كند اما گويا او به زبان حال ميگويد، مادرم، چهار سال آزگار است كه بي پدر در كوچهها راه ميروم و بچههاي هم سن و سالم را فريب ميدهم كه پدر به زودي ميآيد. لا اقل نشاني از او بايد داشته باشم. اصلا من پدر دارم؟ اگر دارم، در كجا است؟مادر به خيال اينكه كودك را ميتوان با عكس بابا سرگرم كرد. عكس بزرگ استاد توانا را از بين صندوق بيرون ميآورد. ميبيند عكس هنوز با شكوه سربلند است. عكس كسي كه براي نجات ملتش از اسارت، در بند قرار گرفته است. اين عكس را پيش روي كودكش مي گذارد كه فكر نكند، پدري دارد كه تنها به فكر خودش هست. تا چشم کبری به قاب عكس پدر ميافتد، آن را در بغل ميگيرد اما نه،قانون دنيا بر اين است كه پدر بايد كودكش را در بغل بگيرد. اين بود كه شايد شيرين زبانيها آغاز شده باشد. شايد به زبان كودكي گفته باشد، پدر! اين رسم دنيا نيست.شايد هم وقتي چشمش به تصوير پدر ميافتد، با بغضي در گلو چيزهايي با خودش واگويه كرده باشد.
گريه كودكان دو گونه است. يك نوع گريه براي اثبات وجود است. اين گريه آنچنا روي انسان تأثير نميكند اما نوع ديگر گريهاي است كه حكايت از دردي دارد. اين نوع گريهها انسان را كلافه ميكند و به زانو در ميآورد. کبری محو تصوير بابا است و در حال شيرين زباني با پدر.اگر اشكي در چشم و بغضي در گلو دارد، شايد خود متوجه نيست اما بهانه خوبي است براي عقده گشايي يك زن مسلمان افغاني كه شوهرش را بدون كوچكترين جرمي به زندان بردهاند. مردي كه بايد در دانشگاهها حضور داشته باشد اما در كنج زندان مخوف پلچرخي بايد به سر ببرد. پس کبری و مادر نمونه از هزاران خانوادههايي هستند كه بايد پيام همه آنهايي كه خاموش و بيصدا در زندانها قرار دارند را به همنوعانش برسانند.چند ساعت گريه بيصدا به پايان ميرسد. ديگر وقت آن رسيده كه مادر عكس پدر را از دست کبری بگيرد. امشب بس است. به قدر كافي اشك ريختهانداما کبری از عكس جدا نميشود. ناله کبری سوزناكتر ميشود و داغ جدايي مادر کبری از شوهر، تازهتر. پس صداي گريه هردوناخود آگاه، در حيات خانه ميپيچد. برادران توانا به ماجرا پي ميبرند. همسرانشان را وادار ميكنند كه هر چند دير وقت شب است اما به خانه مجاهد زنداني بروند آنها را به آرامش دعوت كنند. وقتي وارد خانه ميشوند، صحنه را به گونهاي ميبينند كه نميتوانند جلو عواطف انسانيشان را بگيرند. پس صداي آنها هم به شيون بلند ميشوند.ناگزير برادران وارد خانه ميشوند. ميخواهند، شيون زنان هرچه زودتر خاموش گردد. پس با ورود برادران،شهيد غفور توانا رشته سخن را به دست ميگيرد. با ذكر نونههاي از تاريخ خونبار اسلام، آنها را آرام ميكند اما هر كاري ميكنند، کبری را از عكس پدر نميتوانند جدا كنند. شايد کبری در همان لحظه اول، روي عمو عزيزش را به زمين نميگذاشت اما اگر آن كار را ميكرد، رسالتش ناتمام ميماند. بايد كار ميكرد كه اينها را با برادر شهيدشان رو به رو نمايد. زيرا اين بهانه خوبي است كه برادران را وادار كند، به كابل رفته، براي آخرين بار چشمشان به صورت برادر و استاد شهيدشان عبدالقادر توانا بيفتد و آخرين وداع را داشتهباشد. پس کبری نه تنها عكس را بر زمين ميگذارد كه به گريه سوزناكش ادامه ميدهد. تا اينكه عموها به او قول ميدهند كه در عوض گذاشتن عكس، او را به ديدار پدرش در زندان پلچرخي ببرند.
شايد آن روز راه مزار- كابل، از طولانيترين راه براي کبریي كوچك بوده؛راه بيانتهايي كه به پايان نميرسيده. زير او پدر را ميخواست، نه سفر را. بالاخره انتظار به پايان آمد و از دور كوههاي مه گرفته كابل پيدا ميشوند. كوههايي كه شاهد چكمه هاي تجاوزگران در طول تاريخ بودهاند.
چند لحظه بعد، وارد شهر ميشوند.شهر در سكوت مطلق فرو رفته است. از يك موتر پياده ميشوند و به موتر ديگر سوار و موتر دوم، مقابل يك ساختمان دود زدهاي ميايستد. کبری و عموها از موتر پياده ميشوند. اين قلعه دود زده، زندان پلچرخي است كه روزها شاهد هزاران شيرمرد است و شبها، نظارگر اعدام هاي دسته جمعي. زنداني كه فرياد هزاران مجاهد را در سينه دارد. زنداني كه پدر کبریهاي فروان، در آن بي هيچ جرم و جنايتي تيرباران گشتهاند.
وارد اين حصار مهمان كش ميشوند. از بس زنداني زياد است كه اتاقها پاسخگوي زندانيان نميباشند. رژيم سركوب داوود، خيمه هايي برپا نموده است و در هر خميمهاي چندين شيرمرد را به زنجير كشيده است. حالا کبری راهنماي ديگران ميشود. بدون اين كه به او بگويند، خيمه پدر را پيدا ميكند. بدون اينكه به او پدرش را معرفي كنند، از بين چندين مجاهد پدرش را تشخيص داده خودش را به آغوش او مياندازد. منظره چنان جگر خراش و تراژيك ميشود كه كسي نميتواند، جلو ريزش قطرههاي اشكش را بگيرد. آري مرداني كه از گلوله نميترسند، قلبهايي دارند كه نميتوانند كودكي داغدار را ببينند. اصولا براي همين زندانهاي نمور را بر راحتي خودشان ترجيح دادهاند كه كودك افغاني بيدليل در هجران پدر نسوزد. زمان زود گذر است و مجاهد شهيد استاد قادر توانا فرصت را از دست نميدهد. درست است كه دوري از كودكي كه حتي زمان تولدش را شاهد نبوده، برايش دشوار است اما او رسالت بزرگتتر بر دوش دارد. پس برادران را به صبر و پايدار سفارش ميكند. سخن براي گفتن زياد استوقت ملاقاتيكم. زمان آن رسيده كه کبریي كوچك و عموها، خيمه را ترك كنند. ملاقاتيهاي ديگر، يكييكي با اندوه فراوان، خيميهها و اتاقهاي زندان را ترك ميكنند اما کبری و برادران استاد قادر توانا از زندان دل نميكنند. بردران ميفهمند كه ديگر اجازه ماندن ندارند اما کبری متوجه اين واقعيت نيست. از آغوش بابا پايين نميآيد. با همان زبان كودكي ميگويد: شما برويد. من همراه پدر ميمانم. با بغضي در گلو شيرين زباني ميكند. حرفهاي براي گفتن دارد. در يك لحظه كه نميشود همه آنها را گفت. وقت ملاقاتي كاملا به سر رسيده. همه ملاقات كنندهها رفتهاند اما کبری نميخواهد از پدر جدا شود. منظره آنچنان رقت انگيز ميشود كه زندانبانها هم تأثير قرار ميگيرند. نميتوانند، بيش از آن شاهد آن منظره باشند. به قومندان زندان اطلاع ميدهند. دژخيم زندان با همان قساوت هميشگي وارد خيمه ميشود اما منظره آنچنان غم انگيز است كه او نيز نميتواند تصميم جدي بگيرد. گاهي چشمان اشكبار يك كودك، پرقساوتترين انسان را نيز از كوچه عاطفهها عبور ميدهد. پس به ناچار زبان مهرباني ميگشايد. به کبری قول ميدهد كه به خانه نرسيده پدرش را آزاد نمايد. شايد فريب ميداده و يا شايد اگر رژيم عوض نميشد، راست ميگفته.
کبری با آرزويها دور دراز بر ميخيزد و در انتظار بازگشت پدر به سمت خانه حركت ميكند. از آن پس با كوبيدن دري از جا ميپرد. شايد پدر است كه با بار عاطفه بر گشته است اما چنين نشد. اين ديدار به قيامت ماند. رژيم داوود شاهي سرنگون شد. چكمه پوشان روس وارد سرزمين ميهن شد. نه تنها زندانيان سياسي آزاد گشتند كه تحت يك فرمان، دستور اعدام دستهجمعي زندانيانيان صادر شد. استاد قادر توانا مردي نيست كه دست بسته تسليم دشمن گردد. پس طي يك مشورت با همرزمانش، ميخواهد انتقام خون هزاران دربند را گرفته پا از اين دنيا بيرون بگذارند. با يك حركت سريع، برخي مذدوران را خلع سلاح ميكنند. زندانيان ديگر از اين فرصت استفاده نموده آن را به قيام عمومي زندان تبديل ميكنند. نزديك درب زندان را بشكنند و از آن حصار بيرون آيند كه رژيم مذدور روس نيروي كمكي فراوان ارسان نمودهاين قيام نمادين آزادي بخش راسركوب ميكند. بدينسان، نه تنها استاد قادر توانا شربت شهادت مينوشد كه برادرش عبدالغفور توانا و 117 مجاهد مرد از همرزمانش نيز اين جام را سر ميكشند.
اين چنين شد كه کبری چشم به در ماند و پدر چون كبوتري از زندان پلچرخي به آن دورها بال گشود اما کبری اين دو خاطره را جاوداني نمود. اينك از آن عموهاي دلسوز سه نفر باقي ماندهاند و سه تاي ديگر با پدر همسفر شدند. شهيد عبدالغفور توانا، شهيد عبدالعزيز توانا و شهيد محمد قربان مدير عمومي جنگلات زون شمال. کبری و خانواده کبری نمونه خانوادههاي شهيد داده افغانستان است كه به علاوه اين عزيزان، 36 نفر ديگر از خانوادهشان را هم فداي آرمانها بلند اسلام نمودهاست. ياد استاد شهيد قادرتوانا، برادران شهيد او و صدها هزار شهيد ميهن گراميباد و راهشان پر رهرو.
عبدالرووف توانا
هشتم جوزا
Comments are closed.