از دختر دار شدن میترسم…/مژده احمدی
میترسم روزی دختر دار شوم و پیش از آنکه نفس بکشد
شاهد صداهای افسوسناک باشم که استقبال گونه “وی” را زمزمه میکنند، پیش از صدای گریه اش شاهد تمسخر کردن مادرش برای تولد وجود نازنین خودش باشد.
میترسم
هنوز چشم باز نکرده،مورد قضاوت اطرافیان قرار بگیرد
و با هجوم آنان اگر زیبا باشد،عروس کسی خطاب گردد؛
و اگر نازیبا،مثل سائره شود که” بخت نان خورده، صورت گریان کرده” به سخریهاش بگیرند. دخترکی که هنوز قطره از شیر مادرش را نصیب نشده شنونده “نام نیک” از زبان نصایح کننده ها باشد. دخترکم نمیداند اینجا اگر به انتخاب خودت یک عروسک هم خواستی برچسپ “نام بد،یا بد نام” میزنند.
میترسم
دخترکم به اقتضای کودکیاش با عروسک دستش بازی کند، بخندد و شیرین زبانی کند صدای قدمهایش کوچه ها را نوازش کند. اما اما اطرافیان با بیمبالاتی *قره قاش، *قرتکی و…خطابش کنند، و برای پدر و مادرش صبر و برای دختر افسوس بخورند و دعا گوی آینده خوب باشد…! مگر تو از پیش خدا آمده ای که دخترک معصوم امروز را هرزه فردا تصور میکنی؟ و هیچ کس به این فکر نمیکند مگر یکطفل چگونه باید باشد!؟
میترسم
رقص نگاهش، طنازی صدایش ،آوای بلند قهقه هایش را نشان از بیاخلاقی بدانند،و ذات پرنشاطش را عیباش…
تا ناگزیر شود همهٔ اینها را در خود خفه کند. شاهد باشد که همه بینا لوندی هایش و طنازی هایش، اما کور هق هق قلب و بغض سوزناک نگاهش هستند.
میترسم
یادش برود دختر است و به این باور برسد که مردانه زندگی کند… آنقدر غرق مردانه زندگی کردن شود که نتواند برای مردش زنانگی کند و اگر مردش دنبال زن دگری برود باز هم گنهکار خطابش کنند. مگر ما زنها تا چی وقت میتوانیم گونهای مردانه به خود بگیریم
و زنانهوار زندگی کردن را فراموش کنیم.
میترسم
دخترکم بالغ گردد و میلههای زندان راتجربه کند،
چه زندان با سرمای تمام و دیوارهای بلند چه با انجماد وجود مردی نامرد با دیوارهایی به کوتاهی فکرهای پست مردود.
میترسم
دلش برای کسی که لیاقت اش را ندارد بلرزد؛
و خیالات و رویاها و دغدغههایش را منحصر کند و در این انحصار یکه و تنها بسوزد. اگر جرات اقرار کرد بگویند ” دختر باید دست نیافتنی باشد” و با غرور شکسته طرد شده، و از خواسته های خود فراری شود.
میترسم
وقتی ازدواج کرد با تعبیر ناشایست: “گوشتش از تو، استخوانش از من”روانه خانه بخت شود و ناچار
بسوزد و بسازد… تا دوازده متر تکه سفید به نام نیک به تن اش شود و زیر خاک برود.
میترسم
دخترکم هنوز با دنیا و آدمها آشنا نشده با هزاران بغض
از این دو دل بِکند. جنس آدم برایش هیولای نامهربان و ظالم شبیه حیوان نه پست تر از جعلان گردد و از آدم بودنش بیزار شود و برای یک بار آرزوی حیوانیت کند.
میترسم
میترسم دخترم مثل من، مثل تو، و مثل هزاران زن دیگر از دختر دار شدن بترسد… وبا این ترس از لذت مادر بودن یک دختر بگذرد و قبر دایمی این آرزویش قلب کوچک اش را بفشارد.
آه، آه ، آه
که در این جامعه مادر یک دختر بودن چقدر سخت تر از
مادر یک پسر بودن است!
Comments are closed.