یکی از بحثهای جدی در باب قدرت روانشناسی سیاست است. رابطهی روانشناسی و سیاست نقش بسا مهمی در جذابیت سیاستمدار و نحو مدیریت قدرت دارد. وقتی شما با سیاستمدار متعصب، مغموم و پریشان مواجه هستید، احساس خوشی از برنامههایش به شما دست نمیدهد. این در حالیست که سیاستمدار باز و بدور از جزماندیشی، شگوفایی و امید به بار میآورد. سیاستمدارانی که فکر میکنند در هر زمینه متخصص هستند، دچار بیماری روانی هستند و نیاز به رواندرمانی بستری یا مشورتی دارند. در مقابل سیاستمدارانی که فروتن و شکسته هستند، از ثبات روانی بهتری بهرهمند هستند و پیام شان مؤثریت بیشتر و بهتر دارد. بر بنیاد هنجار های ارزشمند سیاست معاصر ، سیاستمدار خوب کسیاست که بداند هرچیز را نمیداند و از همینرو به سازماندهی و سیاست رو آورده است. اینجا سیاست یعنی هماهنگی اندیشهها برای حل دشواریها و رهایی از بحران. نه اینکه سیاست یعنی «من»، منی که همهچیز را میدانم و بناَ باید نسخهی نهایی من باشم. در سیاست معاصر به این سیاسیون میگویند سیاستمدار روانی و خودشیفته. احزاب، جنبشها و گروههای سیاست و قدرت تلاش میکنند تا رهبری و مدیریت خود را از این چهره ها مبرا سازند. مشکلی دیگری که سیاستمداران متعصب و خودخواه بار میآورند، ایجاد گروهیاست که همشکل و همباور سیاستمدار مناندیش فکر و عمل کند. این گروه جناب یگانهی من را چنان ارج میگذارد که گویا نبود وی آخر عمر بشریت است. به این ترتیب گروهی از بیماران روانی که به شدت به رواندرمانی نیاز دارند، سیاست را محصور یگانهپرستی من میسازند و در نتیجه سیاست با روانشناسی در تضاد میافتد. این روش مریض بر جامعهی سیاسی اثر بدی میگذارد و سیاست به بدنامترین سطح نزول میکند.

Comments are closed.