من زمان طالبان را از لحظه اول تا پایانش با گوشت و پوست و استخوانم درک کردهام.
دو ماه از ماه آمدن طالب به کابل نگذشته بود که پدرم را به اتهام داشتن اسلحه با خود شان بردند و بعد از بیست روز در حالیکه همه ما از زنده بودنش ناامید شده بودیم، یک مرد درهم شکسته، مجروح، بیروح و به شدت ناامید را تحویل ما دادند. پدرم بیشتر از آن کابوس طالبان را تاب نیاورد و با خواهر و سه برادرم پاکستان رفتند و من با مادر و یک خواهر پنج شش ماههام ماندیم تا جهنمی را که خدا در آن دنیا به بندگان گناهکارش وعده داده است، در همین دنیا مشاهده کنیم.
من هرگز آن شب ها و روزهای سیاه را فراموش کرده نمیتوانم. آن زمان که ده هزار نفر در استادیوم غازی کابل جمع میشدند تا تیرباران شدن یک مرد و یک زن، قطع شدن یک دست و شلاق خوردن یک مرد و زن دیگر را تماشا کنند. آن زمان که یک طالب با یک شلاق به منطقه میآمد و همین یک طالب شلاق میزد، موهای پسران را قیچی میزد، زنان و دختران را به خاطر آشکار بودن چهره و موی شان کیبل میزد، داخل خانه ها میشد و عکس و کتاب و نوار را درهم میشکست و صاحب خانه را با خودش میبرد تا به دلیل سرکشی از قانون و شریعت مجازات شود.
هیچ کس در مقابل همین یک طالب صدای خودش را بلند نمیکرد. هیچ کس جرات نداشت صدایش را بلند کند. شهر خالی از روح بود. آن چه در شهر، بیهدف و سرگردان بالا و پایین میرفتند یک مشت اجساد بیروح بودند. اجسادی که حرف زدن، صدا زدن، خندیدن و اعتراض کردن را از یاد برده بودند. شهر خالی بود. موسیقی نبود. کتاب نبود. زن نبود.
مکتب و دانشگاه توسط شاگردان و محصلینی که سنگینی عمامه های سیاهی که ناشیانه به دور سر شان پیچیده بودند، تعادل شان را برهم میزد اشغال شده بود. شاگردانی که مکتب و دانشگاه میرفتند تا استنجا را به هجده روایت یاد گرفته و توازن میان درازی ریش و پهنای بروت شان را برقرار بسازند. شهر خالی بود. هی طالب میآمد و در روز روشن یا تاریکی شب مردی را، مردانی را شلاق زنان و مشت و لگد کوبان با خود شان میبردند و چند روز بعد جنازهاش را تحویل میدادند.
هی طالب مردانی از منطقهی ما را با خود شان میبردند و دیگر هرگز کسی سراغی از آن مردان پیدا نمیتوانست. کابل شهر مردان مرده بود زیرا که زنان در آن سوی حصار ها محبوس بودند. زیرا که زنان حق دیدن آفتاب را نداشتند. زیرا که وجود یک زن و زیباییاش تعادل شهر و دین را برهم میزد. زیرا که زنان حق نداشتند هوای آزاد را به مشام شان فرو ببرند. نه من هرگز آن روزها و شب ها فراموش کرده نمیتوانم. من از احمد غنی فاشیست، از کرزی طالب، از اتمر جلاد، از عبدالله و عطا و محقق و گلبدین دزد و آدم کش و جنایتکار متنفرم اما هنوز هم همین حکومت و همین نظام را به این که دوباره همان روز و شب سیاه را تجربه کنیم، ترجیح میدهم.
من صلح میخواهم اما نه به قیمت برگشتن به همان روزگار سیاه و خونین.
Comments are closed.