کمتر از یک قرن؛ در نبود(اقبال) شرق!/ ابومسلم خراسانی
در سیهعصرقیرهگون تاریکیها که امواجهای تندباد سلطهطلبی امپریالیسمجهانی و بهرهکشی لگامگسیختهی غرب؛ در سراسر شرق چیرهگی میکرد و از سرزمینِپهناور شبهقارهء هند تا مصر و مالیزی و از افغانستان و ایران تا اندلیس و سرزمینهای اعراب همه در زیر چکمههای پیکانگونهی سلطه و سرمایه چون دانههای اسپند میسوختند به گونه که دستهای ستبرِ شرقیان را یارای شمشیرزدن و پاهای شان را رمقِ گام زدن نبود و در ورطهی کویرِ ناامیدی ویاسزدهگی به سر میبردند و از گذشته و تاریخِ پربار خود بریده بودند؛ ناگهان بانگِ ( ای جوانان عجم جان من و جان شما) از دل سرزمین پاییز زدهی لاهور برخاست. آری!(اقبال) شرقیان بعد از قرنها تاریکی و خاگستری با درخشندهگی و سوزندهگی در دل آسمان شرق طلوع دوباره میکند.
در میان دانشوران و اندیشهآفرینانِ که در جغرافیایی شرق نفسکشیدند و در کوچه و پسکوچههای تاریکخاور در برابر جهل و نادانی مبارزه و مجادلهی تنبهتن نمودند (اقبال) نامبلند آوازهیست که در صدر پیامبران خردورزی حکاکی شده و در فراز معشلبدستان بیدارگری علمِنخست را بر روی شانههاز این نگاه طلوع (اقبال) در سرزمینهای فلاکتزدهی مشرق که تاریکی و جهل بر همه سیتره کرده بود مهیبت بسبزرگ و گرانسنگیست که شرق را به یکبارهگی بیدارضمیر نمود. اقبال میخواست از (رموزیخودی) (راز خودی) بیآموزد و نور (بازگشت به خویشتن) را در دل جوانان مشرق برافروزد و آنها را از یاسزدهگی و ناامیدی برهاند و ترکخوردهگی و شکستهگی دیوارههای اسبتداد و ستم را برای شرقیان دربند نوید بدهد.
به نظر شاید بزرگترین و مهمترین پیامواره اقبال همین بازگشت به خویشتن و گردزدایی و بازسازی فرهنگ و اندیشه مسلمانان جهان است؛ چه در دیوان ابیات اقبال و چه در مقالهها و نوشتههای این عارف برزگ این دو پیام به وفور چهرهنمایی میکند. از این روزنه؛ اقبال در تمام تلاشهایش برای بازنمایی و بازسازی اندیشه و فرهنگ اسلامی خود آستینبرزده تا خاکخروبههای نشسته بر فرهنگ و اندیشه اسلامی را بزدایت و یک روایت شستهتر و رفتهتر را مطابقِ با زمان و مکان ارایهدهد. اقبال در جای از گفتههایش در سدد طرحِِ دوبارهی (ملت) است و ملت امروزی جهان اسلام را بار دوش خطاب میکند:
مسلمان فاقه مست و ژندهپوش است
زکارش جبرئیل اندر خروش است
بیا طـــرح دیــگر ملــت بریزیم
که این ملت جهان را بار دوش است.
اقبال که سالها در غرب بوده و در دل خاستگاهی تمدن غرب زیسته و به قول خودش با (نیکویانِ فرنگی) گفتگوهای به راه انداخته است نهتنها که تابووارهی به نام غرب را میشکند بلکه این تمدن را بیروح و به گفته خودش (تمدن بیسوز) خطاب میکند و “می” تمدنِ غرب را دردسر ساز و میکروبی میداند.
می از میخانهی مغرب چشیدم
به جان من که در سر خریدم
نشستم با نیکویانِ فــــــرنگی
از آن بیسوزتر روزی ندیدم
غرب در نگاه اقبال خوبیها بیشماری هم دارد که به اصطلاح در برابر بدیهایش میچربد و برجسته به نظر میرسد. زیرکی و هوشیاری؛ تلاش و پشتکار و علمگرایی و خردورزی از خوبیها برجستهی تمدن غرب است که میتوان در ذیل فهرست خوبیهای این تمدن اضافه کرد. با این بیان اقبال میخواست با زیرکی و علمگرایی نوین غرب از یک طرف و با عشقورزی و خداجویی شرق از طرف دیگر یک جامعهی آیدهال یا به قول خودش ( جهان دیگر بسازد) و بین معنویت و دیانت و خردوزی و علمگرایی پیوند ناگستنی را بزند.
غربیان را زیرکی سـاز حیات
شــرقــیان عــشقِ راز کائـنات
عشق گر با زیرکی همبر شود
بازتــاب عالـــــم دیـــگر شـود
اقبال را میشود یک روشنفکر تماممعنا دانست که عصر خود را شناخته و بر تمام دغدغههای عصرش واقف بوده است. او بسیار پیام روشن و در عین حال ساده و عامفهم برای شرقیانِ ستمدیده و دربند دارد. (راز خودی) (رموز بیخودی) ( پس چه باید کرد ای اقوام شرق) و ( ارمغان حجاز) همه دلگفتهی از فرازهای بلندی اندیشه اقبال است که رهیافتهای مناسبِ را برای نجاتِ کشتی ورشکسته و بیناخداگاهی شرق پیشکش میکند. این چنین است که علی شریعتی که خود از رهروان اقبال است در تعریف روشنفکر و روشنگر چنین میگوید: روشنفکر به کسی گفته میشود نوع تازهی بیندیشد؛ اگر سواد ندارد یا نداشته باشد، مورخ و فیلسوف و ادیب نیست؛ نباشد اشکالی هم ندارد ولی زمانش را حس کند مردمش را بفهمد؛ بفهمد که اکنون چگونه بندیشد. با این وصف اقبال به یقین که بر عصر خود واقف بوده و بر مردم خود پیام بس ارزشمند و گرانارج داشت.
اقبال شرق؛ مانند استادش مولانای عشق، مهروز بوده و در رودخانهی خروشان و مواج عشق همیشه و پیوسته شنا کرده و در عین حال مانند سید(جمال الدین افغانی) برای رهایی و آزادهگی ملتشرق از زیر یوغ اسارت و بندهگی سالها با قلم و اندیشه جهد و جد کرده است. او برای جوانان عجم بعد از نوید گسستن بند و زندان و سلطه و ستم، آزادی و رهایی را خوشخبری میدهد و برای شرقیان چنین گوشزد میکند.
نغمــه داری در گلـو ای بیخبر
جنس خود بشناس با زاعان مپر
خویشــتن را تیزی شــمشر ده
باز خـــود را در کــف تقدیر ده
حکیم پرآوازهی شرق که در چشم غربیها همطراز و همقامت اندیشه آفرینان چون هانری برکسون و … محسوب میشود و در بزرگترین تجمعات شرق و غرب فرازیهای از اندیشهاش زیور زبان سخنوران و روشنفکران است اکنون کمتر از یک قرن میشود در دل خاکِ سیاهی شرق خوابیده است.
گاهی حسِ نوستالژی در منی شرقی غمگین فورانی میشود و در ضمیرم میچرخد که ای کاش زمان به عقب بر میگشت و اقبال بارِ دیگر از ورایی کتارههای آرامگاهاش برخاسته؛ ویرانی و افول تمدنی شرق را میدید و در حسرت خونپارههای کودکانی حلب بار دیگر ندای (ای جوانان عجم جان و من وجان شما) را سر می¬داد. به خونابههای سرخ پسران گرسنهی قلب آسیا شعر امیدبخش زمزمه میکرد. بغداد را میدید و در سرزمین آرمگاه پیامبر (ص) میرفت که چگونه جهل و اختناق در آنجا بیداد میکند. بار دیگر برای جوانان یاسزده و پوچواره و از خود بیگانهی عجم نوید ترکخوردهگی و شکستن دیواریهای زندان میداد و ما را از رمز بیخودی واقف کرده به خود میآورد.
میرسد روزی که زنجیر غلامان بشکند
دیـدهام از روزن دیــوار زندان شـــما
با مهر خراسانی
ای گشادهی خود میکشد.
Comments are closed.