وصیتنامۀ یکسرباز بهمادرش
مادر سلام، این نامه را هنگامی برایت مینویسم که هزار جُور حوادث معلوم ونامعلوم در مسیر راه من، کمین کرده است. مادر! تو هرازگاهی، سخن فریدون مشیری را باحنجرۀ طلایی شجریان در گوشم دکلمه میکنی که فرزندم:» تفنگت را برزمین بگذار«. مادر! تو فکر میکنی من از آیین انسانی چیزی نمیدانم. اما من به اومانیسم وانسان مداری باور دارم؛ مادر! مگر تو نمیدانی »انسان گرگ انسان است«. مادر! من، نه سهراب و نهرستم و نه آرشم، ولی از تبار کمان کشان آزادهام که آزادی را از حنجرۀ آنان فریاد میکنم.
مادر! من در کویر تاریخ مخاطبم، لالههای رنگ پریده است که پاییز را فریاد میکنند؛ و چون درخت کنار جویبار، التماس کنان برای همرنگی خودش از من خون میطلبد وشاید لالههای زمینی باخونم بسان سربازان (وردوج) لالهیی شدن را تجربه کنند.
مادر! من بردوش برهنۀ تاریخ سنگینی میکنم، و رنج عظیم را بردوش میکشم برای اینکه باهیچ صیادی رفیق نیستم، و رسالت بزرگم، پاسداری از سرزمینم است.
مادر! تو مهربانی، اما مادر وطنم مهربانتر، مادر! من باتمام حنجره آزادی را فریاد میکنم و نیز روح بلند و خستۀ فردوسی مرا بهنبرد میخواند.
مادر! رستم و آرش، محصول عمر من است از آنان مواظبت کن ونگذار بسان یتیم بچههای کنار خیابان بهسمت هرکس وناکس دست نیاز دراز کنند. باآنکه خوان ما ز نان تهی است اما چاره نیست. تو مجبوری، بر روی قرصهای نان بنویسی، )آزادی( من یکسرباز رسالتمندم. اگر دراین نبرد کشته میشوم بر تابلوی گورم بنویس آزادی، مادر من دوست ندارم که انسان سرزمینم بهگروگان گرفته شوند. آخر من یک سربازم، باآنانیکه باآزادی و انسانیت دشمنی دارند، تاپای جان میجنگم، و بهقربانیان آزادی و استقلال، هزار بار درود وسلام میفرستم تا روح بزرگشان، در آسمانهای نیلگون شاد باشند.
مادر! آزادی و استقلال دو مفهوم گُم شدهییست که هر دو مفهومش در میلۀ تفنگ من تفسیر میشود. مادرمهربانم؛ آیا-روزی فرا خواهد رسید-که برهمه برگهای درختان جهان بنویسیم )آزادی.(
مادر! من از دهلیز تاریک و جهنمی تاریخ عبور میکنم و بهمیزبانی خورشید مینشینم. برای اینکه اینجا همه دارند، میلاد شب را جشن میگیرند، وباسقوط ستارهگان کف میزنند. اما من برای طلوع دوبارۀ خورشید، ایمان دارم. آری! خورشید دوباره طلوع خواهد کرد، مادر! بیا باهم بهمیزبانی خورشید، بینشینیم که شب را روایت دیگر است. مادر! ما،همچونان ابراهیم- برآتش نشستیم- بیآنکه آتش برما- گلستان شود. مادر! ما، درمسلخ موعود- کارد را برگلوی خویشتن نهادیم. بیآنکه- خدایی- مارا- بهندایی- بازخوانده باشد. مادر! معامله دربازار نقدینهگی خون، ارزان است، که روزانه جلاد تاریخ من وهمنوعم را بهبهای ناچیز و شاید برفشار ماشۀ تفنگِ فروخته میشویم. مادر! اینجا لباز فاجعه است، گریۀ تو و حتا آرش و رستم، وهمۀ مردم، کوچکترین طراوتی نخواهد داشت. آری! مادر! من تورا بهبهای آزادی سوگند میدهم که برسر جنازهام گریه نکنی، من سرباز از خود گذشتهام، باآنکه برای مُردن، شایسته نیستم، اما حالا برای مُردن آماده شده ام، میدانم که برای رفتنم غمی بزرگِ بر دوشت سنگینی میکند و تو سالهای سال، چادر سیاه عزاداری بهسر میکنی و بهجغدهای شوم سیاه سیاست، نفرین میفرستی، آری، مادر! آزادی و استقلال دو مفهوم گُم شدهیی است که هر دو مفهومش در میلۀ تفنگ من تفسیر میشود. معین اسلام پور
Comments are closed.