وب سایت خبر گزاری عقاب نیوز | Oqab News
عقاب نیوز، خبرگزاری عقاب | Oqab News

مامور در خواب

شاه مرزا شخصی است پُرکار، خلاق، مبتکر و وطندوست و چهل سال میشود که در یکی از دوائر دولتی به حیث مامورایفای وظیفه مینماید، وی با مشکلات فراوان توانسته است که موقف اش را درین وظیفه حفظ نماید، زیرا حالا عصر کمپیوتر و انترنت است. گاتم جان پسر خانوی بودنه باز که مدت بیست سال را همراه با فامیل در شهر بمبئی زندگی نموده و در همان جا تولد وبر علاوه پیشه پدری (بودنه بازی) کمی انگلیسی وکمپیوترنیز آموخته است، به تازگی در دائره ایکه شاه مرزا کار میکند به حیث رئیس عمومی مقرر شده است، شاه مرزا به این امید است که یک چوکی خوب و پُر درآمد برایش داده خواهد شد، زیرا خانوی بودنه باز (پدر گاتم جان) را میشناسد و در زمان های سابق با هم همسایه در به دیوار بوده اند و پنج وقت نماز را با هم در یک مسجد ادا میکردند، شاه مرزا یک شب در خانه این مژده را به زن خود میدهد، زنش با تائید گفته های وی زر زر کُنان او را تشویق میکند تا به نزد خانوی بودنه باز پدر رئیس جدید برود و شاه مرزا نیم خواب و نیم بیداربه داستان مادر اولاد ها گوش می دهد، ودر همین چُرت و خیال به خواب میرود.

وی یکد ل را صد دل کرده نزد دوست دیرینه خویش به خانه آنان رفته و دکمه زنگ خانه را فشار میدهد ولی جوابی نمی شنود این کار را بار دوم و سوم نیز تکرار میکند و در دفعه چهارم صدای خشنی را میشنود که میپرسد “کیستی!” وارخطا شده به اطراف نظر می اندازد ولی کسی را نمیبیند، صدا بار دیگر بلند گردیده و اینبار برایش میگوید که دکمه “اوکی” را فشار بده، ازینکه شاه مرزا نمیدانست که اوکی یعنی چه، با آواز بلند صدا زد ” برادر اوکی موکی ره نمی فامم خانوی بودنه بازَ کار دارُم” و با خود گفت که “ای تقدیر! برای داخل شدن ده خانه این مردم هم باید کمپیوتر را یاد داشته باشی” و پس کله خود را خاریده از راه ایکه آمده بود دوباره برگشت، هنوز چند قدم بر نداشته بود که سه عراده موتر زرهی با شیشه های سیاه خاکباد کنان از پهلویش گذشتند و پلاستیک و پاکت های خالی پاپُر و

چپس را ازروی سرک به سر و کله بیچاره شاه مرزا افشانند وبعد از توقف کوتاه دم دروازه خانه خانوی بودنه باز داخل حویلی گردیدند.

شاه مرزا بعد از کمی مکث دوان دوان به سوی خانه خانوی بودنه باز به راه افتاد، ولی این بار نارسیده به دروازه از بین گرد و خاک سر و کله پهره دارتوجه اش رابه خود جلب کرد که تفنگ را به سویش نشانه گرفته و فریاد میزند که ” از جایت تکان نخوری اگه نی فیر میکنم”، شاه مرزای مسکین که گرم وسرد روزگار و جنگ وجدال، راکت پرانی و واسکت کفانی را زیاد دیده بود این اولین بار در زندگی اش بود که با چنین وضعیت روبرو گردیده، خواست که فرار را بر قرار ترجیع داده و خود را ازین مصیبت نجات دهد و پا به فرار نهاد که در همین اثنا صدای فیر به گوشش آمده و ویرا در جایش میخ کوب نمود، بازصدای پهره دار را شنید که میگفت: ” دست ها بالا و تکان نخوری” شاه مرزا ناچار دستها را بالا گرفته و منتظر ماند تا پهره دار بیاید، از بس که عصبانی شده بود تصمیم گرفت که تفنگ پهره دار را از نزدش گرفته و داخل خانه خانوی بودنه باز گردیده و تمام اعضای فامیل آنهارا قتل و کمپیوتر های شانرا تکه تکه کند، باز آواز پهره دار به گوشش آمد که میگفت: “چی گپ اس چرا ایطور کار ها میکنی؟” شاه مرزا رویش را به سوی پهره دار گشتانده و مشت محکمی به روی بیچاره پهره دار زد، دید که گپ از گپ گذشته تفنگ را گرفت و خواست که داخل حویلی خانوی بودنه باز شود که سوزش شدیدی را در رویش احساس کرد فکر کرد که مرمی به جانش اصابت نموده است و صدای چیغ و غالمغال بیشتر و بیشتر میگردد، بیچاره شاه مرزا چشمش را باز کرده متوجه شد که این همه را در خواب دیده ووارخطا از جا پرید و دید که بینی مادر اولادهایش شکسته و خون از آن جاری است.

 سید ادریس منور

 

 

 

Comments are closed.