شناسنامه مختصر شاعران معاصر/ عنایت الله باور بامیک
1- نام و تخلص:
2-نام پدر: محمد ایوب
3- سال و محل تولد: در سال ۱۳۵۰ آفتابی در مرکز استان بامیان چشم به جهان گشوده است.
4- تحصیلات: در رشتهی زبان و ادبیات پارسی دانشگاه بلخ تا سطح کارشناسی ارشد درس خوانده است.
5- فعالیت های فرهنگی و ادبی:از من تا کنون سه دفتر شعری بهنامهای: پرسههای جاودانه، به مناسبتها، رنگینکمان فصل رنگ و یک کتاب آموزشی به نام در دری در زمینهی ادبیات به چاب رسیدهاند. همچنین نوشتهها و مقالاتی نیز در پیوند به ادبیات، نقد و مسایل اجتماعی_سیاسی از من در نشریهها و مجلهها بهویژه نشریههای یادگار، بازتاب، کلک راستگوی، بیدار و… تا کنون چاپ و نشر شدهاند. چندی نیز سردبیر ماهنامهی عصر ما بودهام. از سال ۱۳۸۰ به اینسو به فعالیتهای فرهنگی_ادبی و سرایش شعر و نوشتن مقالات به گونهی جدی آغاز کردهام. پیش از این در لیسهی عالی باختر و بنگاه پرورش آموزگار بلخ مجموعن به مدت ۱۵ سال سرگرم تدریس بودهام و به همین ترتیب مدت هفت سال مسؤولیت آموزشگاه نوایی را عهدهدار بودم و در آنجا نیز به تدریس زبان و ادبیات پارسی و انگلیسی پرداختهام. در این سالیان در بلخ همواره در نشستها، جشنوارهها و برنامههای فرهنگی_ادبی، محافل نقد، آزمونهای شعری و مشاعرهها در نقش داور، منتقد یا اشتراککننده حضور پیهم و فعال داشتهام و گاه نیز امتیازات مادی و معنوییی را به این مناسبتها به دست آوردهام. سه مجموعهی شعری آمادهی چاپ دارم که تا هنوز به دلایل نبود توانایی مالی از چاپ بازماندهاند و در فرجام اینکه هم اکنون با خانواد، زن و دو فرزندم در شهر مزارشریف زندهگی میکنم.
6-حالت مدنی: متاهل
7- نمونه های شعر:
زمستان هجر
در سوگ و سوز هر غزلم میکشی نفس
در کارهای مبتذلم میکشی نفس
در آسمانِ خاطر شبزندهداریام
در نقش زهره، در زحلم میکشی نفس
در یاد من چه مانده به جز یادهای تو؟
در هر چه هست محتملم میکشی نفس
شیرینییی، که هست به الفاظ من تویی
در پارسی چون عسلم میکشی نفس
اسباب هر خموشی و دیوانهگی من
هستی و نیز در جدلم میکشی نفی
یخبستهام به حوت زمستان هجر تو
تا گلکنی و در حملم میکشی نفس
در کوچههای خاطر من پرسه میزنی
در هر محال و هر محلم میکشی نفس
دیگر کجاست آن منی که فکر میکنی؟
حتا ببین که در بدلم میکشی نفس
جاریستی به رگرگ من، در عروق من
در من درست، تا اجلم میکشی نفس
«ب.ب»
حضور مبهم
نمیخواهم به دنیایم هوس را
تقلا های منحط را، عبث را
نمیخواهم به آغوش خیالت
حضور مبهم هر خار و خس را
به نامم برخورد، در غیرت من
به لبهایت اگر بینم مگس را
تنفر دارم از دزدان ناموس
نمیخواهم حریفان عسس را
نخواهم خواست حتا وقت مردن
به جز لطف تو لطف هیچ کس را
به من زنگ سدای توست کافی
ندارم حاجت بانگ جرس را
اگر تو بشنوی فریادهایم
نمیخواهم دگر فریادرس را
«ب.ب»
غزل-قصیده
چندک سرما
صبح با تو در گمانم سبز شد
در تمام جسم و جانم سبز شد
صبح با تو گل نمود و جان گرفت
تا فراسوی جهانم سبزشد
آسمان براقشد، باران گرفت
سوژهٔ رنگین کمانم سبز شد
با تو رفتم در دل آفاقها
با تو بال کهکشانم سبز شد
تا تو روییدی به خواب صبح من
از طراوتها روانم سبز شد
باز کردم چشم خود، دیدم که زود
چای آمد، «جاودان»ام سبز شد
بعد از آن رفتم به بام و برف بود
برف سنگین و گرانم سبز شد
راشپیلِ چوب در دستم رسید
چوب او در خاندانم سبز شد
بوی سنت داد، دیدم چار سو
چندک سرما به جانم سبز شد
فقر آمد تا نوازشها کند
از نوازش جرم جانم سبز شد
فقر رقصان بود روی بامها
دست و پا تا استخوانم سبز شد
برف، چرخهگیر و باد تندِ آن
بر تن کاغذپرانم سبز شد
آن طرفها در دل پردرد دشت
زیر خیمه ماهیانم سبز شد
از فراز بام دیدم فرقها
فرق ها تا لامکانم سبز شد
نعش قانون و حقیقیت، داد را
می کشیدم، بازوانم سبز شد
فقر و نادانی به هم ترکیب گشت
داعشآمد، طالبانم سبز شد
ملت تبعیضمند مذهبی
ملت قوم و زبانم سبز شد
مافیای قوچ و قومندان و سگ
بر مدار ارگ و کانم سبز شد
بغض چون آتشفشان ناصبور
از گلوی چامهدانم سبز شد
دردها پررنگ شد در واژهها
در دل خونینچکانم سبز شد
درد باور، درد نافهمی ما
درد مردم در زبانم سبز شد
«ب.ب»
Comments are closed.